انگشتان تبدارش را به دستم فشار می‌داد. نگاهش کردم. با شیطنت به‌آرامی پرسید: «آمپول؟» ابرو‌هایم را بالا بردم و گفتم: «نه، آمپول نداری.» خوشحال شد و گفت: «ما با هم دوستیم، مگه نه؟» سرم را تکان دادم.